داستان های مدیریتی

14 اسفند 1401 - خواندن 2 دقیقه - 411 بازدید

داستان شمار یک: «درس مدیریت»

موش، افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر، به دلیل طبع آرامی که دارد، با وی همراه شد؛ ولی در باطن، منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوشزد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید: «چرا ایستاده ای؟»

موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»

شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش کرد و گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»

موش گفت: «میان زانوی من و زانوی تو فرق بسیاری وجود دارد.»

شتر گفت: «تو نیز از این پس رهبری و مدیریت موشانی چون خود را، بر عهده بگیر.»

**********

داستان شماره دو: «جغد و موش»

موش صحرایی در جنگل گم شد؛ و نمی توانست به منزل برگردد. به جغدی رسید. خواهش کرد که راه خروج از جنگل را به او نشان دهد.

جغد گفت: «آسان است. مثل من، بال در بیاور.»

موش گفت: «چگونه؟!»

جغد با عصبانیت به موش نگاه کرد و گفت: «من فقط سیاست گذاری می کنم و به جزئیات کار ندارم.»

**********

داستان شماره سه: «مادر یا مدیر؟!»

مدیر بادرایتی بود. همه دخترهای دبیرستان ضمن اینکه دوستش داشتند، از او نیز حساب می بردند؛ اما نمی دانست چرا تنها دخترش، نه به حرفش گوش می دهد و نه دوستش دارد!

شاید تنها دلیلش این بود که او در خانه نیز، مدیر خوبی بود، نه مادر خوبی!

**********

توجه: برداشت آزاد از هر سه داستان...

درس مدیریت